دختر یا پسر که کمتر از پنج سال داشته باشد، تحویل سال، هنگام تحویل سال، گردش سال، برای مثال گریان به یاد روی تو رفتم ازاین جهان / چو طفل سال خرد که گریان به خواب شد (محمدقلی سلیم - لغتنامه - سال خرد)
دختر یا پسر که کمتر از پنج سال داشته باشد، تحویل سال، هنگام تحویل سال، گردش سال، برای مِثال گریان به یاد روی تو رفتم ازاین جهان / چو طفل سال خرد که گریان به خواب شد (محمدقلی سلیم - لغتنامه - سال خرد)
قلب خردسال. (آنندراج) : گریان بیاد روی تو رفتم از این جهان چون طفل سال خرد که گریان بخواب شد. محمد قلی سلیم (از آنندراج). ، کنایه از کهنه و دیرینه و پیر: چنارسال خرد و سرو نوخیز بهم نشناختی بیننده ای نیز. عرفی (از آنندراج). رجوع به سالخورده شود
قلب خردسال. (آنندراج) : گریان بیاد روی تو رفتم از این جهان چون طفل سال خرد که گریان بخواب شد. محمد قلی سلیم (از آنندراج). ، کنایه از کهنه و دیرینه و پیر: چنارسال خرد و سرو نوخیز بهم نشناختی بیننده ای نیز. عرفی (از آنندراج). رجوع به سالخورده شود
مردم خردمند، صاحبان خرد، مردمان عاقل، خردمندان، البّاء، ذوی الالباب، ذوی العقول، اولوالالباب، اهل عقول برای مثال بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد (سعدی - ۸۵)
مردم خردمند، صاحبان خِرَد، مردمان عاقِل، خردمندان، اَلِبّاء، ذَوِی الاَلباب، ذَوِی العُقول، اُولُوالاَلباب، اَهلِ عُقول برای مثال بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد (سعدی - ۸۵)
روز شروع سال نو از عمر کسی که در آن روز جشن گیرند یا مراسمی برای یادبود برپا کنند، وجه تسمیه اش آن است که در قدیم برای حساب عمر رشته ای داشته اند که با گذشتن هر سال گرهی به آن می زده اند و از تعداد گره ها سال های عمر را معلوم می کرده اند، برای مثال گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه / معنی سال گره دانستم (ملاطاهر غنی - لغتنامه - سال گره)
روز شروع سال نو از عمر کسی که در آن روز جشن گیرند یا مراسمی برای یادبود برپا کنند، وجه تسمیه اش آن است که در قدیم برای حساب عمر رشته ای داشته اند که با گذشتن هر سال گرهی به آن می زده اند و از تعداد گره ها سال های عمر را معلوم می کرده اند، برای مِثال گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه / معنی سال گره دانستم (ملاطاهر غنی - لغتنامه - سال گره)
سال دیده، سالمند، کهنسال، بزرگسال، کلان سال، پیر، برای مثال برآورد سر سال خورد از نهفت / نگر تا چه پیرانه گفت (سعدی۱ - ۱۸۲)، آنکه یا آنچه سال های بسیار بر او گذشته باشد، دیرینه، کهنه، برای مثال ز تدبیر پیر کهن برمگرد / که کارآزموده بود سال خورد (سعدی۱ - ۷۴)
سال دیده، سالمند، کهنسال، بزرگسال، کلان سال، پیر، برای مِثال برآورد سر سال خورد از نهفت / نگر تا چه پیرانه گفت (سعدی۱ - ۱۸۲)، آنکه یا آنچه سال های بسیار بر او گذشته باشد، دیرینه، کهنه، برای مِثال ز تدبیر پیر کهن برمگرد / که کارآزموده بود سال خورد (سعدی۱ - ۷۴)
بسیار سال. پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان). بسیارسال برخلاف خورده سال. صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته. (آنندراج). پیر. (غیاث). پیر فرتوت. (رشیدی). معمر. سالدیده. (استینگاس ص 642) : سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی می سالخورد باید و ما سالخورد نی. شاکر بخاری. چه گفت آن سرایندۀ سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد. فردوسی. چو من هست گودرز را سالخورد دگر پور هفتاد و شش شیرمرد. فردوسی. زمانۀ بدین خواجۀ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد. فردوسی. اگر چه کسی سالخوردست و پیر بسان جوان موی دارد چو قیر. اسدی. ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان. ناصرخسرو. فلک دایۀ سالخورد است و در بر زمین را چوطفل زمن ران نماید. خاقانی. جان پاکش بباغ قدس رسید زین مغیلان سالخورد گذشت. خاقانی. بیارائیم فردا مجلسی نو بباده ی سالخورد و نرگسی نو. نظامی. چو در جام ریزد می سالخورد شبیخون برد لعل بر لاجورد. نظامی. بنال ای کهن بلبل سالخورد که رخسارۀ سرخ گل گشت زرد. نظامی. ز تدبیر پیر کهن برمگرد که کار آزموده بود سالخورد. سعدی (بوستان). برآورد سر سالخورداز نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی (بوستان). کاین فلکی منحنی سالخورد قد الف دال مرا دال کرد. خواجوی کرمانی. و رجوع به سالخورده شود، کهنه و دیرینه. (برهان) (آنندراج). کهنه. (غیاث). کهنه و دیرینه. (شرفنامۀ منیری)
بسیار سال. پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان). بسیارسال برخلاف خورده سال. صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته. (آنندراج). پیر. (غیاث). پیر فرتوت. (رشیدی). معمر. سالدیده. (استینگاس ص 642) : سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی می سالخورد باید و ما سالخورد نی. شاکر بخاری. چه گفت آن سرایندۀ سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد. فردوسی. چو من هست گودرز را سالخورد دگر پور هفتاد و شش شیرمرد. فردوسی. زمانۀ بدین خواجۀ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد. فردوسی. اگر چه کسی سالخوردست و پیر بسان جوان موی دارد چو قیر. اسدی. ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان. ناصرخسرو. فلک دایۀ سالخورد است و در بر زمین را چوطفل زمن ران نماید. خاقانی. جان پاکش بباغ قدس رسید زین مغیلان سالخورد گذشت. خاقانی. بیارائیم فردا مجلسی نو بباده ی ْ سالخورد و نرگسی نو. نظامی. چو در جام ریزد می سالخورد شبیخون برد لعل بر لاجورد. نظامی. بنال ای کهن بلبل سالخورد که رخسارۀ سرخ گل گشت زرد. نظامی. ز تدبیر پیر کهن برمگرد که کار آزموده بود سالخورد. سعدی (بوستان). برآورد سر سالخورداز نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی (بوستان). کاین فلکی منحنی سالخورد قد الف دال مرا دال کرد. خواجوی کرمانی. و رجوع به سالخورده شود، کهنه و دیرینه. (برهان) (آنندراج). کهنه. (غیاث). کهنه و دیرینه. (شرفنامۀ منیری)
عبارت از شروع شدن سال نو از جلوس. (آنندراج). شروع سال نو از جلوس پادشاه. (استینگاس ص 642) : و آن ساعت که شمس بدرجۀ اعتدال ربیعی رسید وقت سال گردش در آن سرای بتخت نشست و تاج بر سر نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32). دین مبارک سال گردش کرده ایام ترا جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی زنان. امیر معزی (از آنندراج). در پیش گوش او سر زلفش حجاب بود برداشت او حجاب سر زلف تابدار تا بی حجاب شعر من آمد بگوش او در جشن سال گردش سلطان روزگار. امیرمعزی (از آنندراج)
عبارت از شروع شدن سال نو از جلوس. (آنندراج). شروع سال نو از جلوس پادشاه. (استینگاس ص 642) : و آن ساعت که شمس بدرجۀ اعتدال ربیعی رسید وقت سال گردش در آن سرای بتخت نشست و تاج بر سر نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32). دین مبارک سال گردش کرده ایام ترا جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی زنان. امیر معزی (از آنندراج). در پیش گوش او سر زلفش حجاب بود برداشت او حجاب سر زلف تابدار تا بی حجاب شعر من آمد بگوش او در جشن سال گردش سلطان روزگار. امیرمعزی (از آنندراج)
کم خرد و احمق و ساده لوح. (آنندراج). سفیه. معتوه. (منتهی الارب) : کسی که گوید من چون توام بفضل و هنر سبک خرد بود و یافه گوی و هرزه درای. فرخی. جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان. فرخی
کم خرد و احمق و ساده لوح. (آنندراج). سفیه. مَعْتوه. (منتهی الارب) : کسی که گوید من چون توام بفضل و هنر سبک خرد بود و یافه گوی و هرزه درای. فرخی. جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان. فرخی
قطعهالفرس. فرس اوّل، اموال: نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. (تاریخ بیهقی ص 417 و 418). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 307). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347)، بواعث. دواعی. علل: موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید. (تاریخ بیهقی). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی). هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست. کاتبی. ، در تداول ایرانیان بمعنی رخت و اثاثه. (آنندراج). - اسباب السموات، نواحی آسمان، یا درجه ها یا درهای آن. (منتهی الارب). - اسباب بازی، اشیایی که برای بازی کودکان سازند. - اسباب برساختن، تهیۀ لوازم: بود هر یکی را قدرمایه بیش کز آن بیش برسازد اسباب خویش. نظامی. - اسباب... بهم افتادن، پریشان شدن: در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد اسباب فراغت بهم افتاد جهان را. انوری. - اسباب جنگ، آلات حرب. اسلحه. - اسباب چینی کردن، توطئه. - اسباب خانه، اثاثۀ آن. - اسباب خرازی، اسباب خرده فروشی. - اسباب دست، (در تداول عامه) وسیله. - اسباب دنیوی، وسایل مادی: جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی. حافظ. - اسباب سابقه سببهاء نخستین را اسباب سابقه گویند و دوّمین را اسباب واصله گویند:. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - اسباب ستّه، شش دربای زندگانی. اسباب عامه. ستۀ ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید:باید دانست که هر کاری را سببی هست و سبب بنزدیک طبیبان چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد و از بودن آن اندر تن مردم حالی پدید آید. و بعضی سببها آنست که سبب تندرستی خاصهً و بعضی سبب بیماریست خاصهً و بعضی آنست که هرگاه که چنان باشد که باید و چندانکه باید و آن وقت که باید سبب تندرستی بود و هرگاه که برخلاف آن باشد سبب بیماری گردد و آن سببهای چنین شش جنس است و طبیبان آنرا الأسباب السته گویند. یکی از آن هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازهاء دست کاران (یعنی آلات جراحان) ، سیوم خواب و بیداری و چهارم حرکت و سکون و پنجم احتقان و استفراغ یعنی بیرون آمدن چیزی از تن و ناآمدن، چون طبع که اجابت کند یا نکندو عرق که آید یا نیاید و چیزی که از سر و راه بینی بپالاید یا نپالاید و غیر آن. ششم اعراض نفسانی چون شادیها و غمها و خشم و خشنودی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - اسباب سفر، ساز سفر. ساز ره. - اسباب سفر بستن، آماده کردن لوازم آن: بسته بیخود آفتاب عمر اسباب سفر میرود چون سایه در پی بخت ناشادم هنوز. جامی. - اسباب ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود. - اسباب معیشت، لوازم زندگی. - اسباب واصله. رجوع به اسباب سابقه شود. - اسباب یدکی، آلات و وسائل نو و مدّخر که بجای آلات مستعمله و کهنه بکار برند. - چار اسباب، علل اربعه: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری، علت غائی: بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب. خاقانی. - علم اسباب ورود الاحادیث و ازمنته و امکنته، موضوع آن از نام وی پیداست و از فروع علم حدیث است. (کشف الظنون). - امثال: عالم عالم اسباب است. ز بی آلتان کار ناید درست. ابی اﷲ ان یجری الأمور الاّ باسبابها
قطعهالفرس. فرس اوّل، اموال: نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. (تاریخ بیهقی ص 417 و 418). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 307). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347)، بواعث. دواعی. علل: موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید. (تاریخ بیهقی). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی). هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست. کاتبی. ، در تداول ایرانیان بمعنی رخت و اثاثه. (آنندراج). - اسباب السموات، نواحی آسمان، یا درجه ها یا درهای آن. (منتهی الارب). - اسباب بازی، اشیایی که برای بازی کودکان سازند. - اسباب برساختن، تهیۀ لوازم: بود هر یکی را قدرمایه بیش کز آن بیش برسازد اسباب خویش. نظامی. - اسباب... بهم افتادن، پریشان شدن: در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد اسباب فراغت بهم افتاد جهان را. انوری. - اسباب جنگ، آلات حرب. اسلحه. - اسباب چینی کردن، توطئه. - اسباب خانه، اثاثۀ آن. - اسباب خرازی، اسباب خرده فروشی. - اسباب دست، (در تداول عامه) وسیله. - اسباب دنیوی، وسایل مادی: جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی. حافظ. - اسباب سابقه سببهاء نخستین را اسباب سابقه گویند و دوّمین را اسباب واصله گویند:. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - اسباب سِتّه، شش دربای زندگانی. اسباب عامه. ستۀ ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید:باید دانست که هر کاری را سببی هست و سبب بنزدیک طبیبان چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد و از بودن آن اندر تن مردم حالی پدید آید. و بعضی سببها آنست که سبب تندرستی خاصهً و بعضی سبب بیماریست خاصهً و بعضی آنست که هرگاه که چنان باشد که باید و چندانکه باید و آن وقت که باید سبب تندرستی بود و هرگاه که برخلاف آن باشد سبب بیماری گردد و آن سببهای چنین شش جنس است و طبیبان آنرا الأسباب السته گویند. یکی از آن هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازهاء دست کاران (یعنی آلات جراحان) ، سیوم خواب و بیداری و چهارم حرکت و سکون و پنجم احتقان و استفراغ یعنی بیرون آمدن چیزی از تن و ناآمدن، چون طبع که اجابت کند یا نکندو عرق که آید یا نیاید و چیزی که از سر و راه بینی بپالاید یا نپالاید و غیر آن. ششم اعراض نفسانی چون شادیها و غمها و خشم و خشنودی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - اسباب سفر، ساز سفر. سازِ رَه. - اسباب سفر بستن، آماده کردن لوازم آن: بسته بیخود آفتاب عمر اسباب سفر میرود چون سایه در پی بخت ناشادم هنوز. جامی. - اسباب ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود. - اسباب معیشت، لوازم زندگی. - اسباب واصله. رجوع به اسباب سابقه شود. - اسباب یدکی، آلات و وسائل نو و مُدّخر که بجای آلات مستعمله و کهنه بکار برند. - چار اسباب، علل اربعه: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری، علت غائی: بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب. خاقانی. - علم اسباب ورود الاحادیث و ازمنته و امکنته، موضوع آن از نام وی پیداست و از فروع علم حدیث است. (کشف الظنون). - امثال: عالم عالم اسباب است. ز بی آلتان کار ناید درست. ابی اﷲ ان یجری الأمور الاّ باسبابها
روز شروع سال نو از عمر طبیعی که درین روز بعضی جشن میگیرند. توضیح: وجه تسمیه بسبب رشته ایست که هر سال از عمر مولود بر آن گره زنند تا سالهای عمر بدان معلوم شود (مخصوصا در هند) از تعداد گرههای ریسمان میتوان بسن مولود پی برد ولی در ایران این کلمه را تبدیل به) سالگرد (کرده اند
روز شروع سال نو از عمر طبیعی که درین روز بعضی جشن میگیرند. توضیح: وجه تسمیه بسبب رشته ایست که هر سال از عمر مولود بر آن گره زنند تا سالهای عمر بدان معلوم شود (مخصوصا در هند) از تعداد گرههای ریسمان میتوان بسن مولود پی برد ولی در ایران این کلمه را تبدیل به) سالگرد (کرده اند
۱ـ دیدن پول خرد در خواب، نشانه انجام کارهایی مشقت بار و سخت است و همچنین نارضایتی دوستان از شما، ۲ـ گم کردن پول خرد در خواب، نشانه شکست خوردن و تسلیم حرف دیگران شدن است. ، ۳ـ پیدا کردن پول خرد در خواب، نشانه پیشرفتن امیدها و آرزوهای شما به شکل دلخواه است. ، ۴ـ شمردن پول خرد در خواب، نشانه انضباط و صرفه جویی شما در زندگی است.
۱ـ دیدن پول خرد در خواب، نشانه انجام کارهایی مشقت بار و سخت است و همچنین نارضایتی دوستان از شما، ۲ـ گم کردن پول خرد در خواب، نشانه شکست خوردن و تسلیم حرف دیگران شدن است. ، ۳ـ پیدا کردن پول خرد در خواب، نشانه پیشرفتن امیدها و آرزوهای شما به شکل دلخواه است. ، ۴ـ شمردن پول خرد در خواب، نشانه انضباط و صرفه جویی شما در زندگی است.